۲۰۲۴ نوامبر ۲۰, چهارشنبه
بهشت رفته تا با خانواده و دوستان ملاقات کند
پیامی از بهشت به والنتینا پاپاگنا در سیدنی، استرالیا در 31 اکتبر 2024

صبح فرشته آمد و مرا به بهشت برد. در باغی زیبا با افراد مقدسی ملاقات کردم، حدود چهارصد خانم که همگی لباس سفید پوشیده بودند. من بسیاری از این خانمها را زمانی که زنده روی زمین بودند میشناختم.
در میان این گروه خواهر آنجلا و دخترعموی آنتونیا را دیدم که قبلاً در نیویورک زندگی می کرد، کسی که پس از اینکه همه ما اسلوونی را در جوانی ترک کردیم دیگر ندیده بودم، و بستگان دیگر و دوستان زیادی که از دوران کودکی میشناختم. این گروه عمدتاً تازه وارد بهشت بودند. این خانمها همگی در سنین بالاتر فوت کرده بودند، اما اینجا در بهشت همه جوان به نظر می رسیدند.
آنها خیلی خوشحال و شاد بودند، اما آنچه مرا متحیر کرد خنده و قهقهه آنها بود.
با کنجکاوی از آنها پرسیدم: «شما همه چه کار میکنید؟ چرا همگی میخندید؟»
پاسخ دادند: "چون ما خوشحالیم که در کنار یکدیگر جمع شدهایم، قدم می زنیم و صحبت می کنیم و می خندیم، خداوند را ستایش می کنیم و از او تشکر می کنیم. ما برای همه شما روی زمین دعا میکنیم."
هیچکدام از این خانمها دربارهی کسی در اینجا روی زمین، حتی عزیزانشان از من سوال نکردند. آنها دلتنگ کسی روی زمین نبودند - پر از عشق هستند. آنها میخندند زیرا همه یکدیگر را می شناسند. خداوند میدانست که چقدر به هم علاقه دارند و زمانی که زنده بودند دوست بودند، بنابراین اجازه داد تا در کنار هم باشند و با هم سهیم شوند.
از آنها پرسیدم: «حالا اگر خسته شدید خوابتان میشود؟»
پاسخ دادند: "اوه، اگر بخواهیم میتوانیم دراز کنیم، اما ما خسته نیستیم."
گفتم به آنها: "وای، من هم به این عادت می کنم."
خانمها گفتند: «والنتینا، میتوانی با ما بمانید؟ تو کسی هستی که به ما کمک کردی اینجا بیاییم.»
دوست داشتم با آنها بمونم، اما فرشته قطع صحبت کرد و گفت: "بیا، نمیتوانیم بیشتر بمانیم. باید از جاده رد شوی. یک خانم منتظر شماست - میخواهد چیزی را برایتان توضیح دهد."
به خانمها گفتم: «برمیگردم.»
فرشته و من از جادهای بین سبزه زارها و ساختمانی دو طبقه عبور کردیم. در قسمت بیرونی ساختمان، مجسمههای بسیار بزرگی از خانواده مقدس - مریم باکره، سنت یوسف و عیسی کودک را دیدم. قبلاً این را در بازدیدهایم به بهشت ندیده بودم.
وارد ساختمان شدیم و یک خانم بالغ، زیبا و مقدسی که همهاش سفید پوشیده بود با ته رنگهای آبی ما را استقبال کرد - این نشان میدهد او رتبه بالاتری در بهشت دارد و سزاوارتر است. تکه کاغذی در دست داشت. افراد دیگری نیز حضور داشتند.
فکر کردم: 'من این خانم را میشناسم – قبلاً یک بار با او در بهشت ملاقات کرده بودم.'
خانم نام خود را نگفت. گفت: "مسئول گروهها هستم. من کسی هستم که گروهها را سازماندهی میکنم، اما خداوند آنها را کنار هم قرار میدهد. من راهنمایی و هدایتشان می کنم. مثل مدرسه است - به آنها میگویم چه کار کنند، کی دعا کنند، کی خدا را ستایش کنند، اما آنها آزادند. آزادی دارند." سپس توضیح داد که چگونه برای مردم روی زمین دعا میکنند.
این خانم میخواست توضیح دهد وقتی روحها تازه به بهشت میرسند، نیاز به کمک دارند تا با بهشت آشنا شوند و بدانند کجا بروند و چه کار کنند. او مسئولیت این گروهها را بر عهده دارد و راهنمایی میکند. گروههای زیادی از مردم در بهشت وجود دارد.
فرشته گفت: "حالا باید به گروه برگردی."
برگشتم، بسوی در رفتم تا ساختمان را ترک کنم و به گروه خانمهایی که تازه با آنها ملاقات کرده بودم بازگردم. وقتی به در رسیدم، چهار فرشته راهرو را مسدود کردند. این فرشتگان قد بلند نبودند و روی زمین افتاده بودند و مانع خروج من می شدند. دو فرشته دیگر درست روبروی من ایستاده بودند، از هر طرف.
به فرشتگان گفتم: "من باید به گروه دیگر برگردم. چگونه میتوانم از در عبور کنم اگر شما اینجا هستید؟ آیا لطفاً بلند میشوید؟"
پاسخ دادند: «نمیتوانیم. تو اجازه نداری دیگه اونجا بری.»
گفتم، «چرا؟ من همین الان از اونجا اومدم و میخوام برگردم. چطوری باید از اینجا برم بیرون؟» گیج شده بودم، برگشتم تا ببینم آیا خانم مقدس میتواند به من کمک کند که ساختمان را ترک کنم، اما او مشغول افراد دیگر بود.
در آن لحظه، با عجلهای مثل باد، پروردگار ما عیسی بر زانوهای خود ظاهر شد و به سمت من لیز خورد، از پاهایم گرفت و مرا به آغوش کشید. متوجه شدم که وقتی در آسمان بودم دامن بلندی پوشیده بودم. خیلی شوکه و خجالتکشیدم. سپس پروردگارمان با شادی خندید و من هم خندیدم و ما با هم خندیدیم.
او گفت، «می بینی؟ تو بیجهت نگران هستی—من تنها کسی هستم که میتوانم به تو اجازه رفتن بدهد، هیچ کس دیگر!»
آنوقت فهمیدم برای همین بود که فرشتگان روی زمین سجده کرده بودند؛ آنها منتظر پروردگارمان بودند.
او گفت، «می بینی تعلیم من را؟ در همه چیز اجازه میدهم—هیچ کاری بدون من انجام نمیشود. میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم. همهی آنها از من اطاعت میکنند، اما من با آنها سختگیری ندارم—من همه را دوست دارم.»
«میدونی چرا این کار رو کردم [گرفتن پاهایم]؟ تو خیلی غمگین و افسرده بودی و درد زیادی داشتی و من اومدم که بهت روحیه بدم—این جایزه کوچیکته. میبینی چقدر شادیم. ما الان هر دومون خوشحالیم.»
پروردگارمان چنان شادیای در دلم قرار داد که وقتی او خندید، من هم خندیدم. فقط خندیدیم و خندیدیم.
پروردگار عیسی پرسید، «دیدیدی چقدر همه توی آسمان دوستانه و شادن؟»
گفتم، «پرودگارا، شما پر از غافلگیری هستی!»
پروردگار من و من با شادی میخندیدیم، همانطور که خانمها آن طرف خیابان هم خندیدند—همه شادی و خوشحالی. فرشتگان تمام مدتی که من با پرودگارم بودم سجده کرده بودند.
وقتی به خانه برگشتم فکر کردم، «وای، باورم نمیشه—چرا پروردگار ما پاهایمو گرفت—یه کم خجالتکشیدم.»
در حالی که یک فنجان قهوه در آشپزخانهام درست میکردم، به خانممان گفتم، «اوه مادر مبارک، من یه کمی از کاری که پرودگارمون کرده خجالت میشم.»
او گفت، «پسرم خیلی دوستت داره—او دوست دارد با بچههایش شوخی کند. او آمده تا تو را روحیه دهد چون درد زیادی داری.»
من از کارهای پرودگارمان خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. او خیلی زیباست. همه چیز رو میدونه: شما چطور هستید، چه احساسی دارید و در حال گذراندن چی هستید. او هر تار موی وجود ما را می دونه.
مادر مبارک گفت، «می بینی چند دوست زیبای جدید پیدا کردی—آنها همه توی آسمان شادن. هیچ چیزی کم نیست. اما خیلی سخته که مردم روی زمین رو متقاعد کنی چه در زندگی پس از مرگ هست.»
از طریق رنج به شادی در آسمان میرسی و همهاش با روح خداست که ما تنفس میکنیم.